من...

مـن یه روزی دخــــتری بودم که از تـــه دل مــی خـــندیدم !

مـن یه روز آروم تــــرین اعــــصاب دُنیـــا رو داشــــتم !

اکــــنون بـی آنکـــــه شاد بـــاشــم نـــفس مــی کشــم ...

بــی آنکــــه شاد باشــــم زیــــر باران راه مـــی روم ...

بـی آنکـــــه شاد باشــــم زنــدگــی مــی کـــــنم ...

... دیگـــــران از کـــنارم عبــــور مـــی کـننـــد ،

ســــرد و سنگـــــین !

بـی آنکــــه نامــــم را به خاطـــر بیاورنــد ...

جــوری عبـــــور می کننــد ؛ که انگـار مـن نیســـــتم ....

حـــــرفــی نیــــست ؛ فقـــط خســـتـه ام ...

مـن دخــــــتری هـــستم که با تمـــــام تـــوان 

با ســـرنوشـــت مــی جنگـــــد ...

و چـه جــنـگ نابـــــرابری !!

مـن خـــــستـه ام ولــی مــَغــلوب نخــواهــــم شــــد
!!

حرفای نگفته

سال 91 هم تموم شد... خیلی زود ... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم

امیدوار بودم سال 92 سال خوبی باشه برام....

ولی از همون روز اولش بد شروع شد خیلی بد

امروز دیگه به اوج خودش رسید

خدایا اگه قرار باشه اینطوری ادامه پیدا کنه من نمیتونم دووم بیارم....

دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود که تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم...

ادامه نوشته

یلدای 91

شب یلدای امسالم به همین زودی رسید

امسالم مثل همیشه تنها خواهیم بود حتی مامان بابا هم پیشمون نیستن!

فقط من هستم و خواهری که 2تایی باید این شب رو بگذرونیم

اصلا یادم نمیومد که پارسال شب یلدا کجا بودم چیکار میکردم

رفتم پست مربوط به یلدای پارسال رو خوندم...

بغض کردم...

خیلی...

یه سال دیگه هم گذشت و من هنوز در آرزوی اینم که...

ادامه نوشته

استقبال

یه مدت طولانی نبودم

حیفم اومد اینو ننویسم چون بعدها واسم میشه یه خاطره

مامان بابا 24 آبان چهارشنبه شب ساعت 2 رسیدن مشهد

ما هم ساعت 2 حرکت کردیم رفتیم فرودگاه به همراه مامان بزرگ، بابا بزرک ،خواهرا، داداشا و عروسا و داماد

خیلی خوشحال بودم که بعد از یه ماه دوباره دیدمشون گفتم خدارو شکر که به سلامت برگشتن

فردای اون روز مامان حرفی زد که خیلی نگرانم کرد...

هر چقدرم اصرار کردیم ولی نگفت که چی شده فقط گفت یه اتفاق بد واسشون افتاده...


ادامه نوشته

بدرقه

شنبه صبح ساعت 5:20 مامان بابا بلیط داشتن که برن

ساعت 12:30 آماده شدیم که بریم فرودگاه

به همراه داداش و زنداداش و خاله و دختر خاله و بابابزرگ و مامان بزرگ و خواهری و بچه کوچیکش

بابا که خیلی خوشحال بود از خوشحال تو آسمونا بود! مامان ولی چهرش نگران و پریشون بود

اونجا خیلی حالت عجیبی بود

خیلیا اومده بودن واسه بدرقه مسافرشون و چشاشون پر از اشک بود...

ولی من فقط یکم بغض کردم نخواستم گریه کنم تا مامان بابا با خوشحالی برن و نگران ما نباشن تو این یه ماهی که نیستن

بهشون گفتم مراقب خودتون باشین و برام خیلی دعا کنین رسیدین حتما خبر بدین

خلاصه اونا رفتن و ما برگشتیم خونه و خوابیدیم

ولی فرداش بدجوری دلم تنگ شده بود و احساس تنهایی میکردم

من زیاد وابسته نیستم بهشون ولی وقتی پیشم نیستن انگار دیگه پشتوانه ای ندارم

اونم مخصوصا تو وضعیت ما تو یه شهر غریب دو تا دختر تنها تو خونه

همه هم دلشون برامون میسوزه میگن میایم پیشتون میمونیم که تنها نباشین!

ولی هیچکی مثل مامان بابا که نمیشه

دیروز جلو مهمونا آروم آروم اشک میریختم که کسی نبینه...

هنوز اولشه برام سخته

خدا کنه زودتر این یه ماه تموم بشه و مامان بابا برگردن پیشمون

فعلا دو روزش گذشت...

تولد

امروز روز تولدم بود

روز خوب و قشنگی بود در کنار خانواده و مهمونا

همش فکر میکردم که امسال روز تولدم مامان بابا نیستن و رفتن ولی امسالم پیشم بودن و با بودنشون خوشحالم کردن

دوس داشتم هدیه تولدمو از خدا بگیرم...

خدا جون میشه هدیه تولدمو بهم بدی؟؟میشه این یه سال جدید از عمرمو که واردش شدم، برام بهترین روزها رو در کنار عزیز ترین کسانم قرار بدی؟؟ با دلی شادو لبی خندون؟؟

دوستت دارم خدای مهربونم 


مامان بابا 2 روز دیگه میرن و از الانم مهمونا اومدن واسه بدرقشون!

دوس دارم منم یه سفر برم که نبودنشونو کمتر احساس کنم

خدایا خودت هوامونو داشته باش تو این یه ماه

روزای دلگیر

بعضی وقتا یه روزایی تو زندگی ما آدما هست که برامون خیلی دلگیره

این روزا میتونه یادآوری خاطرات گذشته باشه

یا روزی که تو آیندست و میدونیم که روز بدی برامون خواهد بود!


منم الان میدونم چند روز دیگه یکی از بدترین روزای عمره!

خدایا چطوری میتونم باهاش کنار بیام؟؟

این دل شکستم هزار بار دیگه میشکنه وقتی که میبینم ...

خدایا تو دل بعضی از بنده هات چی قرار دادی؟؟ که از سنگم بدتره!

فقط دوس دارم فرار کنم از این وضعیتی که توش هستم

خدایا خودت کمکم کن و دلمو پر از آرامش کن تا بتونه طاقت بیاره


یادمه چند ماه پیش سر یه قضیه ای دلم بدجوری شکست...

تو دلم از خدا خواستم که یه روزی برسه که هیچ وقت سر همچین مسائلی دلم نشکنه

خدا هم انگار از همون موقع این دل شکستمو دید و کمکم کرد تا یه شرایطی پیش بیاد که همون چیزی که خواستم ازش برآورده بشه

خدایااااااا هزار باااااار ممنونم ازت

یکم خوشحالم به خاطر این مسئله ولی خیلی چیزهای دیگه هم هست که هنوز داره اذیتم میکنه

بازم از خدا کمک میخوام که اگه اون بخواد همه مشکلات حل میشه

لحن صحبت

این روزا انقد سرم شلوغه که حتی وقت وبلاگ اومدنم ندارم!


کم کم داریم به روز رفتن مامان بابا نزدیک میشیم وای که چه روزاییه

نمیدونم تو نبودنشون چه اتفاقایی میفته تا حالا یه ماه از مامان و بابا دور نبودم

یعنی همیشه یکیشون پیشمون بودن

خیلی وابسته نیستم بهشون ولی بازم دلم تنگ میشه


امروز مامان یه حرفی زد بهم که خیلی ناراحت شدم و دلم شکست

البته حقم داشت من شرایطو درک میکنم

آدمی نیستم که بخوام الکی بهونه بگیرم

ولی لحن صحبت کردنش خوب نبود واسه همین ناراحت شدم

طرز صحبت کردن آدما خیلی تاثیر داره تو روحیه طرف مقابلش

اگه یکم آرومتر باهام صحبت میکرد اصلا ناراحت نمیشدم!

ولی بعدش خودش فهمید که درست نبوده حرفش و یه جوری دیگه باهام صحبت کرد که از دلم در بیاد

ولی نمیدونم چرا بازم دلم میگیره...

هم دلم واسه خودم میسوزه هم اینکه فکر میکنم نباید ناراحت میشدم که بعدش...

کلا نمیتونم اتفاقات گذشته رو فراموش کنم هرچقدرم که بگذره بازم یادم میمونه

این روزا فقط یکم آرامش میخوام تو زندگیم همین...

خاله

روز چهارشنبه 4 مرداد ساعت 10 صبح خواهر زاده عزیزم به دنیا اومد و من خاله شدم!

سر کلاس بودم که همه بهم تبریک میگفتن

خانوادمون بزرگتر شد و یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شد

ولی حیف که ازمون خیلی دورن و نمیتونم ببینمشون

تنهایی

روزای گرم تابستون واقعا خیلی غیر قابل تحمله...

حوصله هیچکاری واسه آدم نمیمونه

این روزام تنهام و تنهایی رو خیلی بیشتر احساس میکنم!

دوس ندارم به هیچی فکر کنم انگار که دیگه هیچ احساسی برام نمونده

دیگه هیچ احساسی نسبت به هیچی ندارم

نمیدونم چم شده!

حرفی برای تو


ادامه نوشته

2 روز به یاد ماندنی

جمعه 12 خرداد

و شنبه 13 خرداد دو روز به یاد موندنی بود برام

خیلی خاطره انگیز شد ...

ادامه نوشته

مادر...

چند روزه که خیلی سرم شلوغه

انقدر که وقت خوابیدنم ندارم کمبود خواب پیدا کردم

3 روز از هفته رو باید برم کلاس

بقیشم یا بیرونم یا کارای مربوط به کلاسمو انجام میدم

فردا هم باید برم دانشگاه!

انقدر فکرم درگیر این کارام شده که دیگه همه چیو فراموش کردم...


امروز روز مادر بود چقدر قشنگه یه همچین روزی

میشه مامانای مهربونو با یه هدیه خیلی کوچیک خوشحال کرد

البته که این هدیه در برابر زحمتایی که برای ما کشیدن هیچی نیست...

مامانمو خیلی دوس دارم

همیشه و همه جا همراهم بوده همیشه به حرفام گوش کرده

مامانی که وقتی مریض باشم انقدر بی قرار میشه

مامانی که همیشه از خودش گذشته به خاطر بچه هاش

مامانا واقعا خیلی فداکارن...

مامان جونم خیلی دوستت دارم روزت مبااااارک


دیروز مامانمو خیلی غافلگیر کردم

تو این چند روزه همش حواسش به ما دو تا بود که براش هدیه نخریم

ولی ما خیلی زرنگتر بودیم وقتی هدیه شو دادم بهش کلی غافلگیر شد گفت اینو کی خریدین؟؟

من این همه گفتم برام هیچی نخرین و همش حواسم بهتون بود

ولی خیلی خوشحال شد همین یه ذره خوشحالیش برام یه دنیاست

خدایا ازت ممنوم به خاطر پدر و مادر مهربونی که بهم دادی


امیدوار

امروز خیلی روز خسته کننده ای بود برام

از صبح که بیدار شدم کلی کارای سنگین انجام دادم

آخرشم ختم شد به سردرد!

یکی دو روزه که یکمی خوشحالم و امیدوار

خدا کنه این خوشحالی و امیدوار بودن دووم داشته باشه....

شاید مشکل حل بشه شاید...


خدایا بازم همه امید و توکلم به توست خودت کمکم کن

دلشکسته

امشب از اون شباییه که خوابم نمیاد

یه وقتایی هست آدم دلش میشکنه بدجوریم میشکنه

ولی یه دفعه یه اتفاقی میفته که دلت آروم میگیره

خدا خیلی مهربونه

این واسم بارها اتفاق افتاده انگار مثل یه معجزه بوده برام

ولی یه وقتاییم هست که دلت خیلی خیلی میکشنه ولی هیچ وقتم دلت آروم نمیگیره

حکمتش چیه؟


امشب میخوام یکم از حرفای دلمو بنویسم

خیلی جالبه همه بهم میگن غصه نخور، ناراحت نباش همه چی درست میشه

میگن خدارو شکر کن که سالمی سلامتی مهمترین چیزه

ولی نمیدونن من دارم چی میکشم

آدم ناشکری نیستم خدارو شکر میکنم به خاطر همه چیزایی که بهم داده

ولی انقد تو دلم غم وغصه و نگرانی هست که سلامتیم رو تحت تاثیر قرار داده!

هفته پیش دکتر قلب بودم که بعد کلی تست و آزمایش آخرش دکتر بهم گفت که همه مشکلت به خاطر استرس و فشارای عصبیه!

الان نباید بگم کدوم سلامتی؟

خدایا بازم شکرت به خاطر همه داشته ها و نداشته ها


این روزا مامان بیشتر حواسش هست که من غصه نخورم!

مامان و بابا امسال میخوان برن حج تمتع ولی من اصلا دوس ندارم برن!

امروز بهش میگم آخه مامان شما میخواین دو تا دخترو تو یه شهر غریب تک و تنها بذارین برین؟؟ اونم این همه مدت؟؟

کلی باهام صحبت کرد گفت منم راضی نیستم اینطوری برم...

آخرشم میگه غصه نخور تا اون موقع خدا بزرگه

خدایا خودت همه چیو درست کن


تعجب!

یه مدت نبودم حال و حوصله نوشتن نداشتم

ولی الان که اومدم کلی تعجب کردم!! چطوری میشه قالب وبلاگم خودبه خود عوض بشه؟؟

خیلی زشت شده باید هر چه زودتر یه فکری براش بکنم!


تو این مدتی که نبودم چند روزیشو مسافرت بودم

بقیشم درگیر کارای خودم

از این به بعد میام و بیشتر مینویسم


پ.ن: فعلا همین قالب باشه تا بیام یه قالب مناسب پیدا کنم

سال نو

به همین راحتی یه سال گذشت...

ناراحتم از اینکه سال 90 تموم شد

به خاطر اینکه به اون چیزی که میخواستم تو این سال برسم نرسیدم...

کاش هیچ وقت تموم نمیشد!

دوباره یه سال جدیدو شروع کردم

برگشتم به پست سال نو پارسالم یه نگاهی کردم...

اون موقع چقدر پر از عشق و احساس بودم

ولی الان چی؟؟ کاملا بی تفاوت!

نمیدونم امسال قراره چه سرنوشتی برام رقم بخوره ولی امیدوارم هر چی هست خوب باشه

پارسال سال خوبی نبود برام خیلی سختی کشیدم...

خدای مهربونم امسال رو سال خوبی برای همه قرار بده :)


قبل از سال تحویل خیلی ذوق و شوق داریم برای اومدن سال نو

ولی همینکه سال تحویل میشه انگار دیگه همه چی تموم میشه!

روزای عید خیلی روزای دلگیریه

مخصوصا الان که تنهام...


نشد بازم نشد...

امروز روز خوبی بود واسم

ولی آخرش خراب شد.. :(


چرا من هیچ وقت نباید رنگ آرامشو موفقیتو تو زندگیم ببینم؟؟

اصلا چرا خدا بعضیا رو انقد دوس داره که همه چی بهشون میده ولی برعکس به بعضیا هیچی نمیده

منم جز اون دسته از آدمایی هستم که احساس میکنم خدا اصلا دوسم نداره!

خیلی دلم گرفته ناراحتم...

دوس دارم حداقل یکیو داشته باشم که بتونم راحت باهاش صحبت کنم یه دوست خوب و مهربون که همیشه سنگ صبورم باشه ولی همینم ندارم :(

امسال ارشد پیام نور شرکت کرده بودم

امشبم نتایجو اعلام کردن

با وجود اینکه میدونستم قبول نمیشم چون هیچی نخونده بودم

ولی بعد از اعلام نتایج خیلی ناراحت شدم

هر چند رتبم خوب بود تقریبا ولی ...

هیچ وقت به خاطر قبول نشدنم ناراحت نبودم ولی امشب...

حتی نتونستم جلو اشکامو بگیرم :(

نمیدونم چرا شاید به خاطر اینکه بقیه ازم انتظار دارن

دیشب داشتم خواب میدیدم رفتم سر جلسه کنکور ولی هیچی جواب ندادم وقت کم آوردم!

امروز خوابمو واسه مامان تعریف میکردم میگفت یعنی قبول نمیشی؟؟

نمیدونم شاید واسه خودم زیاد مهم نباشه ولی از اینکه دیگران ناراحت میشن ناراحت میشمو دلم میگیره

اصلا نمیدونم چطوری باید بهشون بگم


:(

یه دنیا دلم گرفته...

هیچکی نیست به حرف دلم گوش کنه...

خدایا این حقم نیست

من از زندگیم چیز دیگه ای میخوام

ادامه نوشته

کنکور امسال

من دوباره اومدم

خیلی وقته آپ نکردم

مشغول بودم به درس خوندن و ...

کنکور ارشد امسالم تموم شد نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

خوشحال از اینکه بعد اون همه مدت درس خوندن میتونم یکم استراحت کنم

ناراحت از اینکه اونطوری که میخواستم نبود سخت بود

هر چی خدا بخواد همه امیدو توکلم به خداست

بعد از اینکه کنکورمو دادمو تموم شد مامان کتابامو جمع کرد

خیلی دلم گرفت و دلم واسشون تنگ شد بهشون عادت کرده بودم

دوباره این روزای تکراری شروع شد...

بازم بیکار و بدون هیچ سرگرمی

یلدا

یلدای امسالم گذشت...

با یه دنیا دلتنگی

تو طولانی ترین شب سال خیلی دلم میگیره یه حس خاصی پیدا میکنیم

واسه اینکه همیشه تنها بودیم و هستیم

دوس دارم زودتر این دلتنگیا تموم بشه...

خدا جونم خودت کمکم کن

به امید یلداهای آینده

ادامه نوشته

یه روز خوب :)

دیروز صبح "س" بعد از مدت ها حدود یه سال بهم زنگ زد

خیلی دلم براش تنگ شده بود

چه خاطراتی که با هم نداریم

روزایی که با هم میرفتیم مدرسه روزایی که با هم میخندیم

امروز اومد خونمون و دوباره همه اون خاطرات برامون زنده شد

وای که من چقدر این دخترو دوس دارم خیلی دوس داشتنیه

وقتی که پیشم باشه انگار هیچ غم و غصه ای ندارم


بابای مهربونم :x

چقدر خوبه وقتی که مریضی یه نفر هواتو داشته باشه

2-3 روزه مامان نیست

از وقتی هم که مامان رفت حال منم بد شد نمیدونم چرا یه دفعه دل درد شدید گرفتم!

دیشب تا صبح از درد خوابم نبرد...

ناراحت بودم از اینکه مامانم نیست که بتونم دردمو بهش بگم و هوامو داشته باشه

به این فکر میکردم که حالم اصلا واسه بابا و خواهری که پیشم هستن مهم نیست!

صبح شد بازم این درد ادامه داشت

بابا بیرون بود اومد خونه ناهارشو خورد

اومد تو اتاق گفت من دارم میرم نمایشگاه کاری ندارین؟

همونجا چیزی بهش نگفتم

بعد که داشت آماده میشد بهش گفتم خب صبر کن فردا صبح با هم بریم

گفت اگه میای که آماده شو الان بریم

گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام

وقتی فهمید که دلم درد میکنه از رفتن منصرف شد

2-3 روز بود که دردمو پنهون کرده بودم و هیچی نگفته بودم بابا گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟؟

اولش که کلی اصرار کرد پاشو بریم دکتر گفتم نمیام

بعدش که دید نمیرم گفت پس حرفمو گوش کن

سریع رفت تو آشپزخونه یه نبات داغ واسم درست کرد اومد تو اتاق گفت اینو بخور

بعدشم گفت الان میرم واست کته درست میکنم با ماست بخوری واسه دل درد خوبه

همش میومد تو اتاق بهم سر میزد که ببینه حالم چطوره

اونجا بود که فهمیدم بابام چقدر مهربونه و چقدر هوامو داره

وای که چقدر بابام مهربونه بهترین بابای دنیاست

بابا جونم خیلی دوستت دارم

هدف نهایی

بیشتر از 2 هفته گذشت....

و من چقدر تو این دو هفته تغییر کردم!

فکرم رو متمرکز کردم رو درس خوندنم

آدم هایی رو که واسه با هم بودنمون حتی یه ذره ارزش قائل نشدن از تو ذهنم انداختم بیرون!

رفتم کلاس یوگا ثبت نام کردم که بتونم با شرایط موجود کنار بیام و روحیه م عوض بشه

به وضع جسمانی خودم رسیدم که تو این مدت خیلی حالم بد شده بود به خاطر غم و غصه های بیخودی

برگشتم به گذشته و به اشتباهاتم نگاه کردم و از خدا خواستم که منو به خاطر همه اشتباهتم ببخشه

به این نتیجه رسیدم که چقدر بچه گانه به زندگی نگاه کردم

چقدر مسیرهای زندگیم رو اشتباه رفتم!

ولی از این به بعد هیچ اشتباهی نمیکنم

زندگیم با یه هدف نهایی دنبال میشه

فعلا هدفم  ارشد قبول شدنه

نمیخوام به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم


*تازه از کلاس یوگا برگشتم ولی متاسفانه مربی مون نیومد و تشکیل نشد!

درسته تو این کلاس احساس غریبگی میکنم ولی دوس دارم برم

چون هیچکسی هم سن و سال خودم نیست که بتونم باهاش راحت باشم



بی قراری

7 روز گذشت

یکی دو روز اول واسم مهم نبود

چند روز بعدش دلتنگ شدم

الانم نمیتونم تحمل کنم!

نمیتونم فراموش کنم همش تو ذهنمه داره اذیتم میکنه

هر کاری کردم واسه فراموش کردنش ولی فایده ای نداشت!

سعی کردم برم بیرون با اطرافیانم بیشتر صحبت کنم ولی ...

خدایا زودتر تمومش کن من دیگه تحمل ندارم 


امروز رفتم یوگا ثبت نام کردم به اصرار خواهرم

امیدوارم مفید باشه برام حداقل بتونم فکرمو متمرکز کنم روی درس خوندنم

بدجوری سرم درد میکنه انگار یه چیزی داره بهش فشار میاره!

تولدم

خیلی وقته آپ نکردم

دلم واسه وبلاگم تنگ شد

این روزا مشغول درس خوندن هستم و تا حدودی مهمون داری!

امشب اومدم به مناسبت تولدم آپ کنم

بالاخره پاییز اومدو رسید روز تولدم

چقدر زود این روزا داره میگذره و سن ما هم روز به روز بیشتر میشه

یه سال دیگه از عمرم گذشت

خیلیا به فکرم بودن و تولدمو تبریک گفتن حتی کسایی که اصلا فکرشو نمیکردم!

از همشون ممنونم خیلی خیلی خوشحالم کردن

این کیکو واسه تولدم درست کردم:

کیک تولدم

عجب کیکی هر کی ندونه فکر میکنه 5 سالمه!

درد دل

تو دلم پر از حرفه...

حرفایی که به هیچ کس نمیتونم بگم

خیلی وقتا این حرفامو مینوسیم روی کاغذ ولی اونجا هم نمیتونم راحت بنویسم همیشه ترس از این وجود داره که نکنه کسی نوشته هامو پیدا کنه و بخونه

به نظرم وبلاگم امن ترین جا واسه نوشتن حرفامه

از دیروز یه تصمیم جدی گرفتم

میخوام زندگیمو یکم عوض کنم

در کنارشم تصمیم جدی گرفتم به درس خوندن 

من حتما کنکور امسالو باید خوب بدم باید قبول بشم تا به اون چیزی که میخوام برسم

خیلی سخته یه نفرو تشویق کنی به درس خوندن بعد اون تمام تلاششو بکنه واسه قبول شدن ولی تو وسط راه به دلایل و مشکلات مختلف نتونی ادامه بدی و آخرشم اون به هدفی که داره میرسه و تو...

خدایا همه امیدو توکلم به توست


بعضی وقتا با خدا درددل میکنم ...

ادامه نوشته

شب قدر

دیشب اولین شب قدرو به همراه خانواده رفتیم حرم

وای که چه صفایی داره شب قدرو اونجا بودن

اون همه آدم که با شور و شوق فراوون اون موقع شب خودشونو از همه جا میرسونن حرم

قبل اینکه برم خیلی دلم گرفته بود

ولی وقتی رفتم اونجا واقعا آروم شدم

من که با یه دل پر رفتم همه چیو سپردم دست خودش

واسه همه دوستام دعا کردم


این روزا...

چند وقته اصلا حس و حال نوشتن ندارم

این روزا اصلا حوصله هیچ کاریو ندارم

تو ماه رمضون آدم برنامه زندگیش میریزه به هم

شبا که تا ساعت 3 معمولا بیدارم از اونور صبحا میخوابم تا 10:30 -11 دوباره بعدازظهر 2-3 ساعت میخوابم!

بعد افطار هم درگیر سریال دیدن!


چند وقته به هر چی فکر میکنم دقیقا همون اتفاق میفته!

حالا چه اون چیزی که بهش فکر میکنم خوب باشه چه بد اتفاق میفته

چند روزی هم خونه تنها بودم همین حس باعث شده بود که بعضی وقتا خیلی بترسم!

از این به بعد سعی میکنم فقط به چیزای خوب فکر کنم


دو روز پیش یه نامه طولانی نوشتم واسه کسی که اصلا منو ندیده و نمیشناسه!

فقط از طریق یه نفر یه چیزایی در مورد من شنیده

اون نامه رو نوشتم واسه اینکه بتونه در مورد من درست فکر کنه!

ولی خب الان پشیمون شدم...


امروز دوباره یکی از اون بچه های بی ادب اومده بود دم در خونمون زنگ زد جوابشو دادم به من میگه حاج خانوم!!! منم دیگه توجه نکردم به حرفاش


باید بشینم درس بخونم ولی اصلا حوصلشو ندارم یه آزمون استخدامی هم شرکت کردم که کمتر از یه ماه دیگه امتحانشه و من هیچی نخوندم و بلد نیستم

احتمالا این یکیو هم نمیرم سر جلسه!

ماه رمضون

ماه رمضون امسالم اومد

چقدر زود گذشت این یک سال

انگار همین دیروز ماه رمضون بود!

تا دو سال پیش همه روزه هامو کامل میگرفتم ولی از پارسال دیگه نتونستم!

توی تابستون و هوای به این گرمی واقعا مشکله روزه گرفتن

مخصوصا من با این بدن ضعیفم!

امروز که ممکن بود روز اول باشه مامان بابا روزه بودن ولی من نگرفتم

کلا امروز خیلی بی حال بودم یه عالمه خوابیدم

بقیه روزه میگیرن من ضعف میکنم تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

امیدوارم بتونم امسالو حداقل چند روزشو بگیرم