غول چراغ جادو و شوهر ایده آل


 
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.
وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد .

زن گفت : اوه!!! غول چراغ جادووووووووووو... حالا من هم مي تونم سه آرزو بكنم...

غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟

زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود. زن اين را گفت و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها .. اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.
زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!) ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.

غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!!
www.sohagroup.com

sms

من ورق را با دلم بر میزنم

بار دیگر حکم کن

اما نه بی دل

با دلت

دل حکم کن

حکم دل:

هرکه دل دارد بیندازد وسط

تا که ما دلهایمان را رو کنیم

دل که روی دل بیفتد

عشق حاکم میشود

پس به حکم عشق بازی میکنیم

این دل من

رو بکن حالا دلت را

دل نداری؟

بر بزن اندیشه ات را

حکم لازم

دل سپردن دل گرفتن

هردو لازم

*****

دوست مانند کهنه شرابی است

که هرچه بیشتر بماند مستی اش بیشتر میشود

تقدیم به کهنه ترین شراب

از طرف مست ترین ادم دنیا

*****

اینجا زمین است

ساعت به وقت انسانیت خواب است

دل عجب موجود سخت جانی است

هزار بار تنگ میشود

میشکند

میسوزد

میمیرد

ولی باز هم میتپد برای دوست

ادمهایی را دویت دارم

همانهایی که برای همه لبخند دارند

همانهایی که بوی ناب ادم میدهند

و من باور دارم شما از همانهایی.

*****

خدایا سرده این پایین

از اون بالا تماشا کن

اگه میشه فقط گاهی

خودت قلب منو "ها" کن

خدایا وقت برگشتن

یه کم با من مدارا کن

شنیدم گرمه اغوشت

اگه میشه منم جا کن...

*****

بهترين لحظات زندگي از نگاه چارلي چاپلين







To fall in loveعاشق شدن
To laugh until it hurts your stomach.آنقدر بخندي كه دلت درد بگيره
To find mails by the thousands when you return from a
vacation.
بعد از اينكه از مسافرت برگشتي ببيني
هزار تا نامه داري
To go for a vacation to some pretty place.براي مسافرت به يك جاي خوشگل بري
To listen to your favorite song in the radio.به آهنگ مورد علاقت از راديو گوش بدي
To go to bed and to listen while it rains outside.به رختخواب بري و به صداي بارش بارون گوش بدي
To leave the Shower and find that
the towel is warm
از حموم كه اومدي بيرون ببيني حو له ات گرمه !
To clear your last exam.آخرين امتحانت رو پاس كني
To receive a call from someone, you don't see a
lot, but you want to.
كسي كه معمولا زياد نمي بينيش ولي دلت
مي خواد ببينيش بهت تلفن كنه
To find money in a pant that you haven't used
since last year.
توي شلواري كه تو سال گذشته ازش استفاده
نمي كردي پول پيدا كني
To laugh at yourself looking at mirror, making
faces.
براي خودت تو آينه شكلك در بياري و
بهش بخندي !!!
Calls at midnight that last for hours.تلفن نيمه شب داشته باشي كه ساعتها هم
طول بكشه
To laugh without a reason.بدون دليل بخندي
To accidentally hear somebody say something good
about you.
بطور تصادفي بشنوي كه يك نفر داره
از شما تعريف مي كنه
To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشي و ببيني كه چند ساعت ديگه
هم مي توني بخوابي !
To hear a song that makes you remember a special
person.
آهنگي رو گوش كني كه شخص خاصي رو به ياد شما
مي ياره
To be part of a team.عضو يك تيم باشي
To watch the sunset from the hill top.از بالاي تپه به غروب خورشيد نگاه كني
To make new friends.دوستاي جديد پيدا كني
To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.
وقتي "اونو" ميبيني دلت هري
بريزه پايين !

To pass time with
your best friends.
لحظات خوبي رو با دوستانت سپري كني
To see people that you like, feeling happy.كساني رو كه دوستشون داري رو خوشحال ببيني
See an old friend again and to feel that the things
have not changed.
يه دوست قديمي رو دوباره ببينيد و
ببينيد كه فرقي نكرده
To take an evening walk along the beach.عصر كه شد كنار ساحل قدم بزني
To have somebody tell you that he/she loves you.يكي رو داشته باشي كه بدونيد دوستت داره
remembering stupid
things done with stupid friends.
To laugh .......laugh. ........and laugh ......
يادت بياد كه دوستاي احمقت چه كارهاي
احمقانه اي كردند و بخندي
و بخندي و ....... باز هم بخندي
These are the best moments of life....اينها بهترين لحظه‌هاي زندگي هستندLet us learn to cherish them.قدرشون رو بدونيم
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"زندگي يك هديه است كه بايد ازش لذت برد
نه مشكلي كه بايد حلش كرد
چاپلين مي گويد :
وقتي
زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به تو نشون ميده
تو 1000 دليل براي خنديدن
به اون نشون بده
 

سلام

دوباره سلام
امیدوارم موندگار بشم

شاید خداحافظ

سلام دوستای خوبی که تا اینجا منو همراهی کردین
از قدیم گفتن خدافظی سخته ولی چاره ای نیست
نمی دونم شایدم خیلی زود یا خیلی دیر دوباره برگشتم
ولی حتما پیغاماتونو میخونم
یادتون نره بهترین هستین و لایق بهترین ها هستین
به امید دیدار
یا حق

دعای گشایش در کارها

این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود
سبحان الله يافارج الهم وياكاشف الغم فرج همي ويسر امري وارحم ضعفي وقلة حيلتي وأرزقني من حيث لا احتسب يارب العالمين

حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از این دعا باخبر کند در گرفتاریش گشایش پیدا میکند.

فوری فوری

از دوستان و آشنایان (از بین آقایون) کسی با گروه خونی AB+( آ.بی .مثبت ) برای اهدای پلاکت به یه پسر بچه ی 8 ساله می شناسید؟باید ساکن تهران باشه و یا حضور مداوم در تهران داشته باشه. این بچه به 5 نفر نیاز داره تا پلاکت لازم برای عملش رو تأمین کنند. نوبت عملش (پیوند مغز استخوان) احتمالا در چند هفته آینده هست. این گروه خونی کمیابه. لطفا در صورت امکان این پیغام رو به دوستانتون هم اطلاع بدید شاید اونها کسی رو بشناسن....
 
با تشکر و سپاس فراوان
 
نام بیمار امیر زارعی و در بیمارستان شریعتی بستری است
تلفن تماس:  09178101790  ابراهیم زارعی

غلط نامه



زنبوردار : کسي که همسر بلوند دارد

کاشمري : در آرزوي ازدواج

کاج : نمايندگي انتشارات گاج در دوبي

ژنتيک : ژني که عامل اصلي تيک زدن در انسان مي باشد

هشتگرد : ۵

خورشت باميه : مسئوليت پختن خورشت بر عهده من است

وايمکس : درنگ چرا؟

خراب : نوعي نوشيدني حاوي تکه هاي کوچک خر

شيردان : آنکه شير خوب را از بد تميز مي دهد

گشتاور: يک سري همسايه نخاله که به هنگام برگزاري مهماني‌هاي شبانه پليس را خبر مي کنند.

البرز: عربها به « پرز » گويند

چرا عاقل کند کاري‌:‌ يک ضرب المثل شيرازي.

هردمبيل: جايي که در آن بابت هر چيزي قبض صادر ميشود

غيرتي: هر نوع نوشيدني به جز چاي

قرتي : نوعي چاي که با قر و حرکات موزون سرو ميشود

پنهاني : قلمي که جاي جوهر با عسل مينويسد

مختلف : مرگ مغزي

مورچه خوار : خواهر مورچه. فحشي که موريانه ها به هم مي دهند

جدول : کسي که نياکانش علاف باشند را گويند

کره حيواني : بيچاره ناشنواست

توله سگ : حاصل تقسيم مساحت سگ بر عرض آن

کته ماست : آن گربه مال ماست

کراچي : پس تکليف ناشنوايان چه ميشود ؟

سه‌پايه : ۳ تا آدم باحال که هميشه پايه هر حرکتي‌ هستند

يک کلاغ چهل کلاغ : نبردي ناجوانمردانه بين کلاغ‌ها

وانت : اينترنت آزاد و بدون فيلتر

اسلواکي : نرم و خرامان گام برداشتن

نيکوتين : نوجواني خوش سيرت

نلسون ماندلا:نلسون اون وسط گير کرده

تهراني: تيکه هاي هلوي باقيمانده ته آبميوه

داستان واقعی عمو سبزی فروش

خاطرات یک عروس در هفته اول زندگی

 
دوشنبه
الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل تو خونه جدید مستقرشدیم بعدا در مورد خراب شدن ماشینمون در جاده خواهم نوشت. خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم . امروز می‌خوام یه جور کیک درست کنم
که تو دستوراتش ذکر کرده ۱۲ تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم ۱۲ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم .

سه‌شنبه
ما تصمیم گرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . در روش تهیه‌ی اون نوشته بود « بدون پوشش سرو شود
» (dressing= لباس ، سس‌زدن) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون . نمی‌دونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به من نگاه می‌کردن.

چهارشنبه
من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه‌ی این کار که می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشو کنین.
پس من آب‌گرم‌کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم . ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .

پنج‌شنبه
باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم .
تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین . خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره. ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟
نمی‌دونم چرا ؟ عجیبه !!! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.

جمعه
امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک (beat it = در غذا : مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک) خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم . ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.

شنبه
ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسم روز یک‌شنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسه یک‌شنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد .
قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌های خوشگلش ..وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.
وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی 10 شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود.
حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسه‌ش برقصه.
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من ؟ چرا من؟
 

از دوست

آنگونه که بایست ! آنگونه که می خوانم! آنگونه که دردم نهان در راز می ماند! دلم باران خواهد از یار و دلدارش، قفس تنگ است دو مژگان و نگاهم گرم گرم و صورت نهان می خوانم که اشکانم غمین ریزد

شن و سنگ


حکایت اینگونه آغاز می­شود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی
بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث می­کنند و کار به جایی
میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست می­دهد و سیلی محکمی به صورت
دیگری می­زند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون
اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست زندگیم سیلی
محکمی به صورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه­ای رسیدند. تصمیم گرفتند
در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق
پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که
سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین
میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن
مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد
و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:
«امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.»
دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این
مطلب دید با شگفتی پرسید:
«وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک می­کنی؟»
مرد پاسخ داد: «وقتی دوستی تو را آزار می­دهد آن را روی شن بنویس تا با
وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق
تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو
کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
و چه خوب است
یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف
دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
ما آمده­ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم

" التماس دعا "

یه دعا میکنم برات

بگو آمین

انشالله تو زندگیت فقط یه جا، توی دو راهی بمونی، اون هم بین الحرمین

ندونی بری حرم عباس (ع) یا حسین (ع)

رسیدن اربعین حسینی بر همه عاشقان حسین (ع) تسلیت

" التماس دعا "

سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد

بسیار بسیار مهم

یک خانواده معروف در شهری در نزدیکی دریاچه میشیگان امریکا  پسر 25 ساله خود را در حادثه آتش سوزی منزل در چهارم ژوئن  امسال از دست داد.
این پسر که  دو هفته قبل   از حادثه از  دانشگاه  Wisconsin-Madison   فارغ التحصیل در رشته MBA  شده بود ،  برای دیدن خانواده اش به خانه می آید.  بعد از صرف ناهار با پدر  به اتاقش می رود تا قبل از آمدن مادرش  به خانه  و دیدن او، کمی استراحت کند.  اما  مدتی بعد همسایه ها با دیدن آتش به 911 زنگ می زنند. متاسفانه پسر خانواده در این حادثه جان خود را از دست می دهد .
 وقتی پلیس علت  حادثه را جستجو می کند متوجه می شود که او از  laptop    در تخت  موقع استراحت استفاده می کرده است.
استفاده از لپ تاپ در تخت بدلیل  اینکه  فن  دستگاه  بسیار گرم  می شود و قابلیت خنک کردن سیستم را  نخواهد داشت گاز مونواکسید کربن تولید می کند که کشنده و بی بو است  و موجب خفگی  می شود. همچنین دستگاه آتش می گیرد  و خانه می سوزد.
تحقیقات نشان داد این پسر ابتدا از خفگی  فوت نموده و سپس آتش سوزی رخ داده است.
لطفا مراقب باشید  و هیچگاه در تخت و جایی که پتو  و ملافه یا  شرایطی مشابه وجود دارند که موجب گرم شدن  لپ تاپ می شود، از این دستگاه استفاده نکنید.
حتی روی پای خود نیز نگذارید.

مریم


_ شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟»
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»
شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره

تفاوت بین دختر و پسرای ایرانی

– بلوغ :
زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران ۱۷ ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران ۱۷ ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.

قهوه تلخ:
فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال قهوه تلخ شروع به پخش می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای جهانگیر شاه دو لو را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.

دست خط:
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش “خرچنگ غورباقه” استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به “ی” ها و “ن” ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.

حمام:
یک مرد حداکثر ۶ قلم جنس در حمام خود دارد – مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط ۴۳۷ قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.

خواروبار:
یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.

بیرون رفتن:
وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی برای بیرون رفتن حاضر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی ۴ ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.

گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

آینه:
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند — آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان…

تلفن:
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.

آدرس یابی:
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: “فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،” و “میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.”

پذیرش اشتباه:
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته ۲۵ قرن پیش از دنیا رفته است.

فرزند:
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.

لباس شیک پوشیدن:
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.

شستن لباسها:
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.

عروسی:
هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد “مراسم جشن” صحبت میکنند، مردان درباره “میهمانی های دوران مجردی.”

اسباب بازی:
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن ۱۱ یا ۱۲ سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند.

با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند.

نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی،

هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

داستان کوتاه و اموزنده

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.


معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
Image Detail
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.


ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.


بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !
همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد

و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
 

از یک دوست

دورباش امانزديک،من ازنزديک بودن هاى دورميترسم. “دکترعلى شريعتى”

قسمتي از نامه چارلي چاپلين به دخترش             

تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي، بدن عريانت را به او نشان مده،هيچگاه چشمانت را براي كسي كه معناي نگاهت را نمي فهمد گريان مكن،
قلبت را خالي نگه دار،اگر هم روزي خواستي كسي را د ر قلبت جاي دهي سعي كن كه يك نفر باشد و به او بگو تو را بيش از خودم و كمتر از خدا دوست دارم زيرا به خدا اعتقاد و به تو نياز دارم،
لذت آنچه را كه امروز داري با آرزوي آنچه نداري خراب مكن، اما بدان آنچه امروز داري روزي آرزويش را داشتي 

 يادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست بستي از روي محبت بزنيم تا اگر آب در آن سينه‌ي پاکش ريزند، آبرويش نرود … يادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشيم حق به شب بو بدهيم و نخنديم دگر به تَرَک‌هاي دل هر گلدان … و به انگشت نخي خواهيم بست، تا فراموش نگردد فردا زندگي شيرين است زندگي بايد کرد و بدانم که شبي خواهم رفت و شبي هست که نباشد پس از آن فردايي …

 من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من!! من خودم هستم و يک حس غريب، که به صد عشق و هوس مي ارزد!
من نه عاشق هستم و نه آلوده به افکار پليد! من به دنبال نگاهي هستم که مرا از پس ديوانگي مي فهمد

 هم نشيني با بعضي آدما حس تنهائي آدمو دو چندان مي كنه

نوشته های یک عشق


پریشانم


چه می خواهی تو از جانم ؟ مرا بی انکه خود خواهم

اسیر زندگی کردی


خداوندا


اگر روزی زعرش خود به زیر آیی لباس فقرپوشی غرورت

را برای تکه


نانی به زیر پای نامردان بیندازی و شب اهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته


به سوی خانه باز آیی


زمین و آسمان را کفر میگویی ؟


نمی گویی !

نوشته های یک عشق

مدعیان رفاقت بسیارند . تا پای آزمایش در میان نباشد هر کسی از راه رسیده و نرسیده مدعی عشق است . رفاقت را باید با صداقت آزمود و صداقت را میشود از ته نگاههای یک انسان فهمید . چشمها همه چیز را لو میدهند. حتی عشقی را که در دلت پنهان کرده ای . دوستی یک معامله نیست و این همان حقیقتی است که از یادها رفته است کسانی که از دوستی به سود و زیان آن می اندیشند سودی از دوستی نخواهند برد . دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است .

دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو ......

دوستی بالاتر از عشق است . سعی کن تا کسی را در دوستی نیازموده ای عاشقش نشوی . ملاک دوستی به رنگ و قد و وزن و ناز و عشوه و ... نیست . معیار دوستی صداقتی است که دوستت در صندوقچه دلش ذخیره کرده است . آنچه باز هم از دوستی و عشق بالاتر است آزادی است . این آزادی است که پیش از دوستی ارزش دارد . نباید با دوست داشتن کسی او را از آزاد بودن و آزاد انتخاب کردن محروم کرد .

گاه انسان آنچنان عاشق می شود که به هر وسیله ای که شده است می خواهد محبوبش را مال خودش کند . و این بر خلاف اصل آزادی است . آنچه در اولویت است آزادی است . نباید به زور کسی را به دوستی خود واداشت . شرط دوستی آن است که آزادی دوستت را مقدم بر داشتن او بدانی . هر گاه آزادی محبوبت را مقدم بر داشتن او دانستی بدان که او مال توست حتی اگر با کس دیگری باشد.

سرنوشت کارتونایی که دیدیم چی شد؟

cid:2.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.comcid:3.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com
 الفی دیگه از هیچی نمی‌‌ترسه!
 
cid:4.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com 
آلیس شوهر کرده، دو تا بچه داره و یه زندگی حقیر توی یه آپارتمان
cid:6.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.comcid:7.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com 
ای‌کیوسان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!

cid:20.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com 
تام و جری دو تا دوست صمیمی شدن!
 
cid:26.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com حنا خانوم دکتر شده، مادرش هم از آلمان برگشته کنارش
!cid:33.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com cid:34.3859115414@web112419.mail.gq1.yahoo.com 
کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و
 مرد!

 
 
 
  

به سلامتی شیر که همیشه سلطانه

سکته و مرگ باور نکردنی
طبق گفته عکاس این عکس ها این شیرماده پس از شکار آهو و شروع به خوردن آن متوجه می شود که شکارش باردار بوده است. بلافاصله از خوردن شکار دست بر میدارد و سعی می کند بچه را به شکم مادر برگرداند. پس از نا امید شدن از تلاش و اطمینان از مرگ بچه آهو، آن را آرام با دهانش بر میدارد و در کنار جسد مادرش می خواباند.
Click here to enlarge
Click here to enlarge
Click here

 to

 enlarge
Click here to enlarge
Click here to enlarge
Click

 here

 to enlarge

طبق گفته عکاس او مدتی کنار آهو و بچه اش می نشیند و نظاره گر آنها می شود و سپس کمی آنطرف تر دراز کشیده و استراحت می کند.

عکاس در ادامه می گوید که حدود سه ساعت از خوابیدن شیر گذشت و ساکت بودن و بی حرکتی آن او را به شک انداخته بود تا اینکه دل را به دریا زد و به سمت شیر رفت.

با رسیدن به شیر متوجه میشود که او مدتهاست در اثر فشار روحی سکته کرده و مرده است!!!

تو جاده


پلیس جلو یه ماشین رو می گیره و میگه چون از صبح اولین كسی هستی كه كمربند ایمنی بستی برنده 58 هزار تومن پول شدی. حالا می خوای باهاش چیكار كنی؟
مرد می گه: می رم گواهینامه می گیرم .
 زنش سریع می گه: جناب سروان این وقتی اكس می زنه پرت و پلا می گه .
 بچّشون از اون پشت می گه: بابا نگفتم با ماشین دزدی قاچاق نكنیم؟
یه صدا از صندوق عقب می یاداز مرز رد شدیم یا نه؟

ارزشمندترین دارایی

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که  هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.
به نظر شما اگر این قضیه برعکس بود اقایان چه می کردند؟
 
 
 

لقمان

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.
ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.
سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟!!
لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.
خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...
 
 
سخن روز : از زندگي هرآنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه آرزويش را داريم...

من زنم


از نظر مردها وقتی:
به مردی احترام میزاری یعنی:بهش علاقه داری
احترام نمیزاری یعنی بی شخصیت هستی و تربیت خانوادگی نداری !!!
... ... ... ... ...
به سوال مردی پاسخ میدی یعنی داری پا میدی/ جوابش رو نمیدی یعنی امل و ندید بدید و دهاتی هستی !!!

لبخند میزنی یعنی جلفی/ نمیخندی یعنی بد اخلاقی و بیچاره اونی که قراره تو رو تحمل کنه !!!

وقتی حرف میزنی و معاشرت میکنی و از خودت دفاع میکنی یعنی هفت خطی / وقتی سکوت میکنی یعنی منزوی هستی و روابط عمومی خوبی نداری و شاید مشکل روانی داری !!!

وقتی گریه میکنی یعنی سست و ضعیفی یا داری اشک تمساح میریزی / گریه نمیکنی یعنی بی احساسی و زنانگی نداری و رفتارت مردونه هست !!!

وقتی دوست پسر داری یعنی خرابی هرچند این رو به روت نمیارن/ وقتی دوست پسر نداری دروغ میگی و داری جانماز آب میکشی !!!

وقتی قصد ازدواج داری یعنی میخوای یکی پیدا بشه آویزونش بشی و خودت رو بهش بندازی / وقتی قصد ازدواج نداری یعنی داری کلاس میزاری و از خداته که یکی بیاد تو رو بگیره !!!

وقتی مردی خیانت کنه همه براش دلسوزی میکنند و میگن: طرف براش کم گذاشت و رفت سراغ یکی بهتر و اون طرف حتی اگه همسرش هم باشه باید مردش رو ببخشه و خودش رو اصلاح کنه! اصلا مرد اگه تنوع طلب نباشه که مرد نیست! / وقتی زنی خیانت میکنه میگن: ای فاسد بی چشم و رو! و گذشتی در کار نیست و اگه همسرش نباشه اسید پاشی و اگه همسرش باشه سنگسار!!!
.
و......و.....و......!!!

و با تمام اینها من یک زنم ! میگم و میخندم و اشک میریزم و میجنگم و عشق میورزم !

و تو مرد باش! مردی که با تمام مردانگی ات حتی یک روز نمیتونی زیر بار این فشارها و قضاوتهای بی ربط به جای یک زن زندگی کنی

گفتگو با خدا


> این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد
>
>
> Interview with god
> گفتگو با خدا
>
> I dreamed I had an Interview with god
> خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
>
> So you would like to Interview me? “God asked”
> خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
>
> If you have the time “I said”
> گفتم : اگر وقت داشته باشید
>
> God smiled
> خدا لبخند زد
>
> My time is eternity
> وقت من ابدی است
>
> What questions do you have in mind for me?
> چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
>
> What surprises you most about humankind?
> چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
>
> Go answered …
> خدا پاسخ داد …
>
> That they get bored with childhood
> این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
>
> They rush to grow up and then long to be children again
> عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
>
> That they lose their health to make money
> این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
>
> And then lose their money to restore their health
> و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
>
> By thinking anxiously about the future That
> این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
>
> They forget the present
> زمان حال فراموش شان می شود
>
> Such that they live in neither the present nor the future
> آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
>
> That they live as if they will never die
> این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
>
> And die as if they had never lived
> و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
>
> God’s hand took mine and we were silent for a while
> خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
>
> And then I asked …
> بعد پرسیدم …
>
> As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
> به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
>
> God replied with a smile
> خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
>
> To learn they cannot make anyone love them
> یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
>
> What they can do is let themselves be loved
> اما می توان محبوب دیگران شد
>
> learn that it is not good to compare themselves to others
> یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
>
> To learn that a rich person is not one who has the most
> یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
>
> But is one who needs the least
> بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
>
> To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
> یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم
>
> And it takes many years to heal them
> و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
>
> To learn to forgive by practicing forgiveness
> با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
>
> To learn that there are persons who love them dearly
> یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
>
> But simply do not know how to express or show their feelings
> اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
>
> To learn that two people can look at the same thing and see it differently
> یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
>
> To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
> یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
>
> They must forgive themselves
> بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
>
> And to learn that I am here
> و یاد بگیرن که من اینجا هستم
>
> Always
> همیشه
>

نامه ای از خدا


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دل های بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.و جنسش عوض نمی شود ...
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
میخواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...